خواستم بروم

کفش هایم تنگ بود و هوا بارانی..

چمدانم اما

پر بود از خالی...

کودکی هایم پوچ

آسمان پوچ

ابر پوچ..

من پوچ

همه را مردی برد

دم در به نگهبان ها داد

خواستم بروم اما

فنجان بی تاب بود..

آدمک میگریید

گل در مشت، مرد و من خواستم بروم

اما

چشم هایش..

چشم هایش منتظر رفتن بود

دل من اما خلاف او می گفت

بمان"

...

مانده ام

سال هاست..

نگویید چرا

او نگذاشت :)