مرا هاک صدا میزدند گمانم. آخر پدرم همان پدر هاک بود و پدر هاک ازتمام دنیا، فقط یک پسر داشت که آن هم، هاک بود!

هاک میدوید و پسرکی ریزنقش به دنبالش. تام بود گمانم؛یعنی حس میکردم که این، تام است.میگفتم؛ هاک میدوید و تام به دنبالش. خانه همان خانه ی خودمان بود. در را باز کردم و پا در خانه نگذاشته، شنیدم صدای  بو کشیدنش را.

این که تام چگونه داخل خانه کنار پدر هاک یا بهتر است بگویم پدر من، ظاهر شد مهم نبود. تنها در آن لحظه تمام حواس درونی و بیرونی من در پی  آن هیبت ترسناک میچرخید. سرش آرام به سمت من چرخید و برق چشمانش در ذهنم جرقه زد.خودش بود! همان خرس ترسناک معمای شاه...

من بودم یا هاک، نمیدانم...اما انگار، قبل ترها هاک، یا بهتر است بگویم "مــن"، خشم این خرس را برانگیخته بودم. کینه ای قدیمی در چشمانش برق میزد. همزمان با عقب گرد من، او هم پرید و هاک از ترس خود را به سوی دیگری پرت کرد.هاک میدوید و تام داد میکشید و خرس به دنبال من روان بود.  در این بین صدای سرفه، امان از یکی برید و اینبار من_فقط من،نه هاک_سربلند کردم وگفتم«مامان خوبی؟»او هم سری تکان داد و من هم سر بر بالش نهادم و باز هاک، یا بهتر است بگویم "مــن"، از خرسی بزرگ فرار میکردم.

آخرین صحنه ای که یادم مانده است این بود: هاک در گوشه ای بدون راه فرار مانده بود و خرس آرام آرام خود را از تاریکی بیرون کشید. اول چشمان قرمزش؛ در آن سیاهی ها درخشید و بعد، صدای غرش آرامش او را واقعی تر کرد. انگار چشمانش میگفت:

" دنیا خیلی کوچیکه هاک!باز هم به هم رسیدیم. اینبار نمیتونی از دست من فرار کنی!"

راست هم میگفت من فرار نکردم، فقط بیدار شدم. بیدارشدن که فرار نیست،هست؟