پرده را کنار زدم. مش حسین با آن صورت گل انداخته و مهربانش  با اکبر آقا صحبت می کرد. کمی آن طرف تر یک مرد با لباسی نه چندان تمیز، به پیکان رنگ و رو رفته ای تکیه زده بود و با کمی دقت، می شد از سیبیل مشکی اش او را شناخت.عباس آقا بود؛ پدرسه پسر. پسرهایی که زمانی برای خودشان سه تفنگداری بودند.هــی!

چشمم را کمی چرخاندم؛ آرام آرام از تکاپوی صف نانوایی گذشت و در حالی که لبخند می زد، قل خورد و به امیر رسید.

امیر؛امیر کوچک من با برگه های تبلیغاتی اش، باز هم با اوس حسن چانه میزد. باید با او صحبت می کردم. این بحث های بی پایانشان، همه را کلافه کرده بود.

پرده را انداختم و آرام بر صندلی ام نشستم. کلافه از پرحرفی های او گفتم:

آقای احمدی! بنده از همه ی مواردی که ذکر کردید مطلعم! بله...من کاملا قبول دارم. ایشون اشتباه کردن.توبیخ هم شدن! دیگه دلیل این همه بحث رو نمیفهمم؟!

سرش راتکان داد و گفت:

د نه خانوووم!نـــه!اگه میدونستید که وضع این نبود...اینا دارنــ...

پوفی کشیدم و گفتم:

بله بله!چند بار توضیح دادین که کی داره چیکار میکنه، منم توضیح دادم که کاملا خبردارم و تصمیمی  که گرفتم رو هم به زودی متوجه خواهید شد. فکر می کنم دیگه حرفی نمونده باشه! درسته؟ آقای پارسا تا به حال چند مرتبه تماس گرفتند و منتظر شما هستند.

تا آمد حرفی بزند پرونده را به طرفش گرفتم و گفتم:

این هم مشخصاتشون، بدون کم وکاست.

دهانی که باز شده بود تا بگوید باز نماند ودیگر هیچ نگفت. کیفش را برداشت و با یک خداحافظی در را به هم کوبید.

خنده ام گرفت.رهایش کردم و گذاشتم کمی در فضای اتاق بچرخد.حواسم پرت پنجره شد.باید با امیر صحبت می کردم.

موس را تکان دادم. امیر؛امیر کوچک من اینبار، در کوچه های جماران به من لبخند میزد.

دلم مالش رفت.اصلا چه وقتی بهتر از الان برای صحبت با امیر؟