من این بار یک پیرمرد هفتاد ساله ام.با قدم هایی سنگین و یک عصای چوبی...

بر روی نیمکتی سبز مینشینم. نگاهم را جمع میکنم و پرده اش را بر این حجم خستگی میکشم. سرم را به عصایم تکیه می دهم و دیگر هیچ چیز، جلو دار خر و پف هایم نمیشود.