(پیشنهاد میشود ابتدا این را بخوانید)

سلامی کردم و روی همان صندلی تکراری نشستم و همان قهوی تلخ تکراری ام را سفارش دادم و چشمانم را به همان گل های تکراری دوختم و سرم باز همان فکر های تکراری را سر داد.

سه ماه از آن یک ماه سکوت میگذشت و من در تمام این سه ماه، تمام یکشنبه هایم را با همین میز و قهوه و گل تکرار کرده بودم.

سه ماه از آن یک ماه سکوت می گذشت و من در تمام این سه ماه، به جای عبور از آن خیابان، به جای منتظر ماندن پشت همان چراغ قرمز لعنتی، از کوچه های باریک محل میگذشتم.

سه ماه از آن یک ماه سکوت میگذشت و من در تمام این سه ماه، فقط یکشنبه هایم را با هویدا میگذراندم...همان یکشنبه هایی که قبل از این چهارماه هم، مال هویدا بود. یکشنبه هایی که من و هویدا باهم در پارک میدویدیم ، تاب میخوردیم، سر میخوردیم و من تمام گل هایش را میخریدم و او با چشمان مهربانش بلند بلند میخندید...

(ادامه ی مطلب)

امروز هم یکشنبه است و مثل تمام یکشنبه های این سه ماه، من و عکس هویدا باهم در همان پارک همیشگی دویدیم و تاب خوردیم و سر...و مثل تمام این سه ماه هویدا را به خانه اش رساندم و به جای خریدن گل هایش، گل هایی که برایش خریده بودم را بر خانه ی سرد جدیدش گذاشتم و صدای خنده ی بلند چشمانش را تصور کردم.

قهوه ی تکراری باز هم تمام شده بود. بلند شدم و راهم را آرام بر زمین کشیدم و رفتم. باران می آمد و من مانند تمام این سه ماه با دیدن باران لرزیدم.

همه میدویدند تا خیس نشوند و من باز هم خاطره ی یکشنبه ی بارانی در ذهنم جان میگرفت. «میدویدیم، هویدای کوچک را در آغوش کشیده بودی...» آستین مانتویم کشیده شد. سرم را پایین آوردمو و نگاهم در نگاه خسته ی پسرک تلاقی کرد. صدا ها کم کم جان گرفت.گفت: آبجی فال میخری؟«روسری نارنجی اش از خون قرمز بود. میدویدیم و صدایم زیر باران خیس میشد: هویدا! چشاتو باز کن! مگه نگفتی بریم سینما؟!هویدااا! نترسیاا...الان میریم دکتر. هیچی نیست، تو خوب میشی بعد باهم میریم سینماا،فقطــ..»دستم کشیده شد. صدایش را نمیشنیدم. چه میخواست؟؟ میخواست فال هایش را بخرم؟؟ هویدا هم فال میفروخت! دوست نداشتم فال بفروشد. مگر بهش نگفته بودم؟؟ عصبانی شدم صدایم بالا رفت و برای اولین بار سرش داد زدم: مگه بهت نگفتم فال نفروش!؟اصلا این جا چیکار میکنی؟؟چقدر بگم خطرناکه؟؟؟مگه قرار نبود شبا کار نکنی؟؟؟مگه قرار نبود فقط تو همون خیابون گل بفروشی؟؟؟چرا عذابم میدی؟؟هااا؟

با چشمان گرد شده نگاهم میکرد. کمی به خودم آمدم...آهی کشیدم و گفتم:ببخشید نباید داد میزدم...ولی آخه تو که نمی دونی چقدر خطرناکه...حالا بیا بریم، برسونمت،دیگه شب بیرون نبینمتااا.

دستش را کشیدم، نیامد. تا آمدم برگردم صدای رعدی بلند شد و ذهن خاموشم را بیدار کرد. آن روز هم صدای رعد و برق می آمد اما هویدا دیگر نمی ترسید! برگشتم پسرکی متعجب به من نگاه میکرد.او که بود؟چرا دستش را گرفته بودم؟!صدایم در میان رعد و برق گم شد اما او شنید.

_تو کی هستی؟؟

کمی جاخورد ولی گفت:

_من..امیــر!

و فکر کردم...امیــــر...اسم قشنگیست و بازهم فکر کردم در این سه ماهی که از آن یک ماه سکوت میگذشت، این اولین چیز قشنگ برای من بود.

حالا که فکر میکنم آن روز آن قدر هم تکراری نبود. و شاید بهتر است بگویم پایان تمام یکشنبه های تکراری من و آغاز یکشنبه های امیر بود.

 

پ.ن

به پست اسمایل هم مربوط است:)