به زحمت  اتوبوس مقصدم را پیدا کردم و حتی صندلی هایی که میدانستم با آن جمعیت ایستاده، پذیرای من نخواهد بود هم نتوانست از حجم خوش حالی ام کم کند. آنقدر خسته بودم که میتوانستم سرپا نوای خروپف را سر دهم اما تکان های اتوبوس و ترس از چپ کردنم با آن کوله ی سنگین و گردن دردناک، مرا از هرگونه خوابیدن(حتی با چشم باز) وا میداشت.

هرچند میدانستم امتحان آن روز ثمر خوبی نخواهد داد اما عجیـــب از آن حرمی که بعد از امتحان رفتیم، خرسند بودم وگویی آبی گوارا بود بر آن زهر.

گردنم داد میکشید و شانه هایم فریاد.. دو ایستگاه بیشتر نمانده بود گمانم. خودم را در میان جمعیت فرو کردم تا کمی به در نزدیک تر شوم.با دیدن بانک همیشگی خودم را سر دادم و روبروی در ایستادم.دو خانم جلوی من ایستاده بودند.

یکی چادر عربی براقی بر سر داشت و بعد که سر برگرداند موهای رنگ شده و آرایشش را هم دیدم و آن دیگری همین بود فقط، با رنگ های متفاوت.

پشتش به من بود.خودم را کمی جلو کشیدم تا بداند که این ایستگاه پیاده میشوم.همین را گفتم و نشنید. باز تکرار کردم؛شاید نشنید. اتوبوس ایستاد دستم را جلو بردم تا متوجهشان کنم که برگشت و غرش کوچکی سر داد و چیزی شبیه "چیه" در میان آن حجم صدای تلف شده به گوش رسید. اندکی متحیر و دست در هوا نگاهش کردم و با یک "هیچی"آرام از مینشان گذشتم و تمام حجم صدا و تحیرم را بلعیدم.

سکانس اتوبوس تا خانه_ دخترک با کوله ای سنگین، آرام می رود و تنها حالت صورتش، در پشت عینکی دودی پنهان گشته است.


پ.ن:به تاریخ امتحان دینی ترم اول.:)