شیشه را پایین کشیدم و حس بدم را با نفسی عمیق فرو خوردم اما در گلویم گیر کرد و پایین نرفت. بیخیالش شدم و با چشمانی که از خواب تار شده بودند به دست راننده که بیرون از ماشین تاب میخورد نگاه کردم. باد از میان انگشتانش میگذشت و او نفس عمیق می کشید.حس بد از گلویم گذشت و در چشمانم رخنه کرد...

 ماشینی به سرعت از کنارمان رد شد. تنها و در یک لحظه دیدم دستش را که از مچ جدا شد و انگشتانش با سرعت، به طرف صورت من پرتاب شدند. دستم را با وحشت جلوی صورتم گرفتم. دستم از خون خیس شد. چشم که باز کردم  انگشتانش در میان خون، روی چادرم افتاده بود میخواستم جیغ بکشم ولی نفسم بالا نمی آمد، قلبم تیر کشید. با ترس چشمانم را باز کردم و باز دیدم دستی را که در بیرون پنجره تاب میخورد!

رنگم پریده بود و دستان لرزانم را بر گلویم میکشیدم تا شاید این حس بد پایین برود.صدایم در نمی آمد فقط در دل میگفتم : لعنت به این تخیل!

.

.

به طرز نوشتنش گیر ندهید. قلب آن کس که نوشته، هنوز تند میزند!