دیروز دست خودم را گرفتم و کشان کشان به داخل زیرزمین بردم.با ابهتی پدرانه در را به رویش قفل کردم و با صدایی که میخواست نلرزد گفتم: بشین و فکر کن به کارت! تا وقتی هم مشکلت رو حل نکردی بیرون نمیای!

 

عصا زنان پشت در راه میروم و به دختر جوانم که با غم دست و پنجه نرم میکند، می اندیشم. پانزده ساعت از آن موقع میگذرد ولی هنوز، هیچ صدایی از پشت در نیامده است!