پاهایم انگار هر لحظه نا فرمان تر و دلم سنگین تر و نفسم تنگ تر میشد. پنج قدمی خودم را کشیده بودم اما به ششمی نرسیده، بر خلاف تمام قواعدی که کل این یک ساعت ملاقات، مرا به خندیدن و جوک گفتن وا داشته بود،دوان دوان خودم را به آغوش باباجون (پدربزرگم) انداختم و بغض چند روزه یا چند ماهه را رها گردم...
تقصیر من نبود. من جز او کسی را ندارم تا بغض دیدنش در C.C.U را، در آغوشش رها کنم...

میشود کمی بیشتر دعا کنید..؟