- زِینـِِـب
- جمعه ۱۶ تیر ۹۶
- ۱۱:۴۸
- ۵ نظر
_عه اینو ببین زینب!خیلی قشنگن...وااای برگاشو!!...
سرمو تکیه داده بودم به دیوار و به دوست داشتنی ترین گوشه ی سقف اتاقم، لبخند میزدم.
_یه مدت بهش رسیدیم، خیلی خوب رشد کرده...
پاهایم را آرام در شکم جمع کردم.گوشیم روی زمین افتاده بود و غافل از غفلت من، یک دم زنگ میزد.
_یادت باشه رفتیم بیرون اون کودی که آقای قاسمی...
آرام کتاب را روی پاهایم کشیدم و در گوشه ی تاخورده اش نوشتم:
سر به زیر و ساکت و بی دست و پا،میرفت دل
یک نظر روی تو را دید و... :)