وسط حرف خانوم زنگ خورد. سریع به هم دیگه نگاه کردیم و من آروم گفتم:«بدو...»
پله ها رو دوتایکی رفتیم پایین، طوری که وفتی رسیدیم به بوفه، دیگه نفسمون بالا نمیومد. گفتم:«بدو بـ..خر من پول نیـ..اوردم.»
فاطمه با تعجب نگاهم کرد و گفت:«پول نداری یعـ..نی؟» گفتم:«نه!»
چند لحظه برو بر نگاهم کرد و بعد یهو چشماش خندید،بعد لباش خندید،بعد لپاش خندید، بعد صداش خندید و بعد دوستش خندید و گفت:«چرا میخندی؟» فاطمه گفت:«منم پول ندارم!»
دیگه هیچکس نخندید. همه فقط نگاه کردن! با چشمام بهش گفتم:«دروغ نگو!!» با چشماش گفت:«به جان تو راست میگم!» با چشمام گفتم:«ما دیوونه ایم؟»با چشماش گفت:«خیلی..»دیگه چشمامون هیچی نگفتن ولی صدای خندمون آسمون رو شکافت!