با چشمان ریز شده برای هزارمین بار به دفترچه ی انتخاب رشته خیره میشود. کلافه سرش را بلند میکند و نگاهش در نم سقف، باز هم دو چشم سبز را میبیند. چشمانش را محکم بر هم فشار میدهد. صدایی مردانه از لا به لای سلول های مغزش در پیچ و خم های بغض، گم میشود.

با انگشتانش شقیقه ها را می فشارد. درد از گوشه ی ابروها سُر میخورد و در زیر انگشتان خفه میگردد. زبانش جان میگیرد و زیر لب صلوات میفرستد. بغض آرام آرام حل میشود و در ناکجا آباد درون او دفن میگردد.

گویا دانیار درونش، باز دارد جان میگیرد...