پچ پچ های عاشقانه :)


خواستم عاشقانه ای بنویسم برایت، اما هرچه نوشتم، شبیه لبخندت نشد.

جانان من خودت بخند، دست خط من به زیبایی لبخند تو نیست...

حق له نمیشه

ما یاد گرفتیم که نترسیم. یاد گرفتیم که نشکنیم. یاد گرفتیم که به روی خودمون نیاریم دلمون شکسته. ولی وقتی نگاهتون عوض میشه،وقتی تهمت میزنین...وقتی میشمرید داشته ها رو...وقتی نمیشمرید نداشته ها رو...وقتی قضاوت میکنید...شما از کجا میدونید که این صورت با سیلی سرخ مونده یا....شما کی قراره یادبگیرید؟

_یادته گفتن نظرت چیه؟ میخواستم بگم من تو چیزی که تخصص ندارم نظر نمیدم!
+له میشد که!
_مگه ما له نشدیم؟
+حق که له نمیشه!
:)

#تا_2000_با_فاطمه:)

خمیازه

این دیوانگی پا به پای من در هر شرایطی آمده است. چطور توقع داری به خاطر تو، او را کنار بگذارم؟! 
قیافه ات را درهم نکن.فقط یک دعوای کوچک است.قول میدهم کار به کتک کاری نکشد!فقط میخواهم کمی داد بزنم.به جای دادی که سر...نکشیدم یا قیافه ای که برای ... نگرفتم. فقط میخواهم یادش بیندازم خیلی کارش بد است! حنجره ام از کار افتاد در این کتابخانه! میخواهم درست و حسابی خاکش را بتکانم!چرا چراغ را خاموش میکنی؟؟بگذار بگویم...تا کی باید مراعات این بی مراعات ها را کرد؟؟میخواهم این دفعه مراعات هیچکس را نکنم!
صد بار نگفتم من این پتو را نمیاندازم؟پتو آبیه کو؟اه همتون مثل هم هستین! این ناراحت میشه اون ناراحت میشه!این دفعه دیگه هرکی ناراحت بشه تو روش میگم به جهنننننم!چرا حرف نمیزنی؟بابا این چراغو روشن کن من نمیخوام بخوابم!(خمیازه) از شــانس مـــن درســـت امروز باید براش مهمون بیاد!باورکن اگه مهمون نداشـت (خمیازه) میرفتـــم همه چــــیزو میذاشـــتم کف دســتش!خسته شدم!تا کی باید ما چوبـــ کـــار اینــا رو بخوریــ..ـم؟(خمیازه)(کش دار بخوانید) هــی ملاحظـــه میکـــنم...اه..حرفـــ تو گوششون نمیره که..اینجـــوری نمـــیشهـ...فردا میـــ..رم حــالــشو،جـــا میـــار....

ته


اینم آخرش. پایان باز...

رمز موفقیت

به امید روزی که خواهم گفت : رمز موفقیت من این است که دلتنگ هیچکس نمیشوم، هیچکس...:)

کنکور:)

تا دیروز زینب صدایم میزدند و امروز کنکوری!

اینجانب زین پس کمتر مینویسد:)

میریم که داشتـــــه باشیـــــــــم!

پلوتون


هشت ساله که بودم بزرگترین هدفم پیدا کردن شازده کوچولو بود.اصلا برای همین با زینب دوست شدم! چون زینب قرار بود فضا نورد بشود و من نانوا. قول داده بود یک بار که به فضا می رود، من را هم ببرد تا با هم شازده کوچولو رو پیدا کنیم.

دیشب داشتم فکر میکردم برای فرار از دست آدم ها، پلوتون جای خوبیست.هم به اندازه ی کافی دور است هم جمع و جور. اصلا خدا رو  چه دیدی؟ شاید پلوتون، همان سیاره ی شازده کوچولو باشد و تنها هم نماندم...مطمعنم ما بهتر از هر کسی حرف همدیگر را میفهمیم... فقط یک مشکل وجود دارد، آن هم این که زینب فضانورد، دیگر وجود ندارد! :)

وانت نارنجی

یک وانت نارنجی بود، با تار عنکبوت های منحصر به فرد خودش. سوارش که میشدی بی آن که قدم از قدم بردارد، هرجا دوست داشتی پیاده ات میکرد.

بین خودمان بماند اما امروز میان تمام حواس پرتی هایم، دختری که اصلا شبیه من نبود، سوار بر همان وانت نارنجی از خیابانمان رد شد.

حواسش پرت شد:)


_عه اینو ببین زینب!خیلی قشنگن...وااای برگاشو!!...

سرمو تکیه داده بودم به دیوار و به دوست داشتنی ترین گوشه ی سقف اتاقم، لبخند میزدم. 

_یه مدت بهش رسیدیم، خیلی خوب رشد کرده...

پاهایم را  آرام در شکم جمع کردم.گوشیم روی زمین افتاده بود و غافل از غفلت من، یک دم زنگ میزد.

_یادت باشه رفتیم بیرون اون کودی که آقای قاسمی...

آرام کتاب را روی پاهایم کشیدم و در گوشه ی تاخورده اش نوشتم:

 سر به زیر و ساکت و بی دست و پا،میرفت دل

یک نظر روی تو را دید و... :)

C.C.U

پاهایم انگار هر لحظه نا فرمان تر و دلم سنگین تر و نفسم تنگ تر میشد. پنج قدمی خودم را کشیده بودم اما به ششمی نرسیده، بر خلاف تمام قواعدی که کل این یک ساعت ملاقات، مرا به خندیدن و جوک گفتن وا داشته بود،دوان دوان خودم را به آغوش باباجون (پدربزرگم) انداختم و بغض چند روزه یا چند ماهه را رها گردم...
تقصیر من نبود. من جز او کسی را ندارم تا بغض دیدنش در C.C.U را، در آغوشش رها کنم...

میشود کمی بیشتر دعا کنید..؟
دوان دوان بیرون رفتم. هنوز منگ بودم، گونه هایم می سوخت. به اتاقم که رسیدم و روی تشکم ولو که شدم. تازه یادم افتاد. حواسم آن قدر پرت شده بود که یادم رفته بود بپرسم چگونه می توانم به چهارمین جریان رود، به لایه ی عمیق تر قرآن، برسم.
الیف شاکاف
کلمات کلیدی