قلم!چـــی؟؟



_بله؟

+سلام! از کانون تماس میگیرم. :)

_سلام! بله، بفرمایید؟

+عزیزم، شما کانونی هستی؟

_بله بلهD:

+آهاا.خب زینب جان تو آزمون هامون شرکت کردین؟

_نه خیر :)

+عه، خب پس،تو کلاسامون شرکت کردین؟ :)

_خیر :)

+مشاوره؟!

_نـــه :)))
+(با مکث)عه، پس..چه جوری کانونی هستی عزیزم؟؟ :|

_مربی هستم عزیزم D:

+مربـــی؟؟؟؟

_بله، مگه از کانون پرورش فکری تماس نمیگیرین؟؟D:

(بعد پنج دقیقه سکوت) 
بوق بوق بوق....

مامان: کی بود زینب؟
_مشاور قلمچی:))

زیرزمین


دیروز دست خودم را گرفتم و کشان کشان به داخل زیرزمین بردم.با ابهتی پدرانه در را به رویش قفل کردم و با صدایی که میخواست نلرزد گفتم: بشین و فکر کن به کارت! تا وقتی هم مشکلت رو حل نکردی بیرون نمیای!

 

عصا زنان پشت در راه میروم و به دختر جوانم که با غم دست و پنجه نرم میکند، می اندیشم. پانزده ساعت از آن موقع میگذرد ولی هنوز، هیچ صدایی از پشت در نیامده است!

 

لعنت!


شیشه را پایین کشیدم و حس بدم را با نفسی عمیق فرو خوردم اما در گلویم گیر کرد و پایین نرفت. بیخیالش شدم و با چشمانی که از خواب تار شده بودند به دست راننده که بیرون از ماشین تاب میخورد نگاه کردم. باد از میان انگشتانش میگذشت و او نفس عمیق می کشید.حس بد از گلویم گذشت و در چشمانم رخنه کرد...

 ماشینی به سرعت از کنارمان رد شد. تنها و در یک لحظه دیدم دستش را که از مچ جدا شد و انگشتانش با سرعت، به طرف صورت من پرتاب شدند. دستم را با وحشت جلوی صورتم گرفتم. دستم از خون خیس شد. چشم که باز کردم  انگشتانش در میان خون، روی چادرم افتاده بود میخواستم جیغ بکشم ولی نفسم بالا نمی آمد، قلبم تیر کشید. با ترس چشمانم را باز کردم و باز دیدم دستی را که در بیرون پنجره تاب میخورد!

رنگم پریده بود و دستان لرزانم را بر گلویم میکشیدم تا شاید این حس بد پایین برود.صدایم در نمی آمد فقط در دل میگفتم : لعنت به این تخیل!

.

.

به طرز نوشتنش گیر ندهید. قلب آن کس که نوشته، هنوز تند میزند!

پسرخاله


_امیرعباس! شیر یا خط؟

_بیسکویید مادل(بیسکوییت مادر)


ماشالله یادتون نره:)

هموطن تسلیت...

امروز وطن معنی غم را فهمید
با سایه ی جنگ،متهم را فهمید
از خواب پرید کشور من اما
معنای مدافع حرم را فهمید!
.
.
شعاری بدهیم که مغز خودمان تعجب نکند...
شعاری بدهیم که با اعمالمان بخواند...
دلم میخواهد بازهم بگویم...حیف که ما برای ایرانــمان ؛ برای اتحــادمان، بیشتر از خون دل هایمان ارزش قائلیم...
حتی اگر سرزنشی باشد، از درد دوستی است نه از خوشحالی. تفرقه را طبق معمول همان دستان همیشگی می اندازند!

#دریغ_است_ایران_که_ویران_شود...
#جای_شهید_و_جلاد_را_عوض_نکنید!
#نفرت_پراکنی_ممنوع!


نیمه ی پر لیوان

بعد از هر امتحان، درست وقتی که پام رو تو حیاط مدرسه میذارم؛ با یه لخندی که هرلحظه بزرگتر میشه رو به آسمون چشامو میبندم و به این فکر میکنم که دارم به رویای کتابدار شدن نزدیک تر میشم.  :)

پ.ن: :|

بازی

  • زِینـِِـب
  • دوشنبه ۱۵ خرداد ۹۶
  • ۱۱:۰۹
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

جام حذفی


آرام پایم را داخل حیاط مدرسه گذاشتم .فکر میکنم دومین چیزی که دیدم جمع چهارده نفره ی آن ها بود.سریع سرم را برگرداندم و درحالی که برگه های نهایی را سفت چسبیده بودم خودم را به خلوت ترین کنج حیاط رساندم. نشستم و صبر کردم تا دیر شود و مهلت برای حرف زدن تمام. دیر که شد بلند شدم و دوان دوان خودم را در سالن انداختم و برای جلوگیری از هر نگاه و حرفی، سالن را دور زدم و خودم را به صندلی رساندم و به جای حرف های دلم، به آیت الکرسی که از بلند گو ها پخش میشد گوش سپردم...
و این آغاز جام حذفی بود!

پ.ن:عکس:  پنجره ی دیوار مجاور حیاط مدرسه :)

اتوبوس

به زحمت  اتوبوس مقصدم را پیدا کردم و حتی صندلی هایی که میدانستم با آن جمعیت ایستاده، پذیرای من نخواهد بود هم نتوانست از حجم خوش حالی ام کم کند. آنقدر خسته بودم که میتوانستم سرپا نوای خروپف را سر دهم اما تکان های اتوبوس و ترس از چپ کردنم با آن کوله ی سنگین و گردن دردناک، مرا از هرگونه خوابیدن(حتی با چشم باز) وا میداشت.

هرچند میدانستم امتحان آن روز ثمر خوبی نخواهد داد اما عجیـــب از آن حرمی که بعد از امتحان رفتیم، خرسند بودم وگویی آبی گوارا بود بر آن زهر.

گردنم داد میکشید و شانه هایم فریاد.. دو ایستگاه بیشتر نمانده بود گمانم. خودم را در میان جمعیت فرو کردم تا کمی به در نزدیک تر شوم.با دیدن بانک همیشگی خودم را سر دادم و روبروی در ایستادم.دو خانم جلوی من ایستاده بودند.

یکی چادر عربی براقی بر سر داشت و بعد که سر برگرداند موهای رنگ شده و آرایشش را هم دیدم و آن دیگری همین بود فقط، با رنگ های متفاوت.

پشتش به من بود.خودم را کمی جلو کشیدم تا بداند که این ایستگاه پیاده میشوم.همین را گفتم و نشنید. باز تکرار کردم؛شاید نشنید. اتوبوس ایستاد دستم را جلو بردم تا متوجهشان کنم که برگشت و غرش کوچکی سر داد و چیزی شبیه "چیه" در میان آن حجم صدای تلف شده به گوش رسید. اندکی متحیر و دست در هوا نگاهش کردم و با یک "هیچی"آرام از مینشان گذشتم و تمام حجم صدا و تحیرم را بلعیدم.

سکانس اتوبوس تا خانه_ دخترک با کوله ای سنگین، آرام می رود و تنها حالت صورتش، در پشت عینکی دودی پنهان گشته است.


پ.ن:به تاریخ امتحان دینی ترم اول.:)

چشم تا باز کنم فرصت دیدار گذشت


همه طول سفر یک چمدان بستن بود.

               +ق. امین پور


دوان دوان بیرون رفتم. هنوز منگ بودم، گونه هایم می سوخت. به اتاقم که رسیدم و روی تشکم ولو که شدم. تازه یادم افتاد. حواسم آن قدر پرت شده بود که یادم رفته بود بپرسم چگونه می توانم به چهارمین جریان رود، به لایه ی عمیق تر قرآن، برسم.
الیف شاکاف
کلمات کلیدی