هفتاد سالگی

من این بار یک پیرمرد هفتاد ساله ام.با قدم هایی سنگین و یک عصای چوبی...

بر روی نیمکتی سبز مینشینم. نگاهم را جمع میکنم و پرده اش را بر این حجم خستگی میکشم. سرم را به عصایم تکیه می دهم و دیگر هیچ چیز، جلو دار خر و پف هایم نمیشود.

اسمایل:)


پرده را کنار زدم. مش حسین با آن صورت گل انداخته و مهربانش  با اکبر آقا صحبت می کرد. کمی آن طرف تر یک مرد با لباسی نه چندان تمیز، به پیکان رنگ و رو رفته ای تکیه زده بود و با کمی دقت، می شد از سیبیل مشکی اش او را شناخت.عباس آقا بود؛ پدرسه پسر. پسرهایی که زمانی برای خودشان سه تفنگداری بودند.هــی!

چشمم را کمی چرخاندم؛ آرام آرام از تکاپوی صف نانوایی گذشت و در حالی که لبخند می زد، قل خورد و به امیر رسید.

امیر؛امیر کوچک من با برگه های تبلیغاتی اش، باز هم با اوس حسن چانه میزد. باید با او صحبت می کردم. این بحث های بی پایانشان، همه را کلافه کرده بود.

پرده را انداختم و آرام بر صندلی ام نشستم. کلافه از پرحرفی های او گفتم:

آقای احمدی! بنده از همه ی مواردی که ذکر کردید مطلعم! بله...من کاملا قبول دارم. ایشون اشتباه کردن.توبیخ هم شدن! دیگه دلیل این همه بحث رو نمیفهمم؟!

سرش راتکان داد و گفت:

د نه خانوووم!نـــه!اگه میدونستید که وضع این نبود...اینا دارنــ...

پوفی کشیدم و گفتم:

بله بله!چند بار توضیح دادین که کی داره چیکار میکنه، منم توضیح دادم که کاملا خبردارم و تصمیمی  که گرفتم رو هم به زودی متوجه خواهید شد. فکر می کنم دیگه حرفی نمونده باشه! درسته؟ آقای پارسا تا به حال چند مرتبه تماس گرفتند و منتظر شما هستند.

تا آمد حرفی بزند پرونده را به طرفش گرفتم و گفتم:

این هم مشخصاتشون، بدون کم وکاست.

دهانی که باز شده بود تا بگوید باز نماند ودیگر هیچ نگفت. کیفش را برداشت و با یک خداحافظی در را به هم کوبید.

خنده ام گرفت.رهایش کردم و گذاشتم کمی در فضای اتاق بچرخد.حواسم پرت پنجره شد.باید با امیر صحبت می کردم.

موس را تکان دادم. امیر؛امیر کوچک من اینبار، در کوچه های جماران به من لبخند میزد.

دلم مالش رفت.اصلا چه وقتی بهتر از الان برای صحبت با امیر؟

هی،باتوام وجدان!

یکی در سرم،بر سر دردهایم، داد میکشد،داد!

هر وقت می آیم کمی فکر کنم ما چقدر بدبختیم که... یکی در آن جا میگوید: تو دیگر چه میگویی؟ تو که صبح به صبح مادرت بیدارت میکند و فلان وبهمان،تو دیگر از چه دم میزنی؟هان؟

حتی وقتی ترقوه ام شکست و برای جابه جا کردن کیف مدرسه ام،این و آن باید می آمدند. بازم هم برسر بغضم داد زد و گفت: مگر ندیدی این همه آدم را که بدون پا و دست زندگی میکنند؟!تو که در کل یک ماه دستت بستست چه دم میزنی؟؟؟

 

او شبیه افرادیست که در اتوبوس ها زندگی میکنند و منتظر میمانند تا یکی بگوید آه! فقط همین.کافیست بگوید آه، تا آن ها بیایند و تمام بدبختی های داشته و نداشته ی خود و تمام دنیا را بر سر آن بکوبند و در آخر وقتی او میرود با یک نگاه تاسف آمیز،سری برایش تکان دهند.

 الان فقط ازش متنفرم چون تنها میتواند غر بزند یک ریز اهههههههههههههه

مرا هاک صدا کن!

مرا هاک صدا میزدند گمانم. آخر پدرم همان پدر هاک بود و پدر هاک ازتمام دنیا، فقط یک پسر داشت که آن هم، هاک بود!

هاک میدوید و پسرکی ریزنقش به دنبالش. تام بود گمانم؛یعنی حس میکردم که این، تام است.میگفتم؛ هاک میدوید و تام به دنبالش. خانه همان خانه ی خودمان بود. در را باز کردم و پا در خانه نگذاشته، شنیدم صدای  بو کشیدنش را.

این که تام چگونه داخل خانه کنار پدر هاک یا بهتر است بگویم پدر من، ظاهر شد مهم نبود. تنها در آن لحظه تمام حواس درونی و بیرونی من در پی  آن هیبت ترسناک میچرخید. سرش آرام به سمت من چرخید و برق چشمانش در ذهنم جرقه زد.خودش بود! همان خرس ترسناک معمای شاه...

من بودم یا هاک، نمیدانم...اما انگار، قبل ترها هاک، یا بهتر است بگویم "مــن"، خشم این خرس را برانگیخته بودم. کینه ای قدیمی در چشمانش برق میزد. همزمان با عقب گرد من، او هم پرید و هاک از ترس خود را به سوی دیگری پرت کرد.هاک میدوید و تام داد میکشید و خرس به دنبال من روان بود.  در این بین صدای سرفه، امان از یکی برید و اینبار من_فقط من،نه هاک_سربلند کردم وگفتم«مامان خوبی؟»او هم سری تکان داد و من هم سر بر بالش نهادم و باز هاک، یا بهتر است بگویم "مــن"، از خرسی بزرگ فرار میکردم.

آخرین صحنه ای که یادم مانده است این بود: هاک در گوشه ای بدون راه فرار مانده بود و خرس آرام آرام خود را از تاریکی بیرون کشید. اول چشمان قرمزش؛ در آن سیاهی ها درخشید و بعد، صدای غرش آرامش او را واقعی تر کرد. انگار چشمانش میگفت:

" دنیا خیلی کوچیکه هاک!باز هم به هم رسیدیم. اینبار نمیتونی از دست من فرار کنی!"

راست هم میگفت من فرار نکردم، فقط بیدار شدم. بیدارشدن که فرار نیست،هست؟

دل باشـد، بخواهــد، پســ ، برود.

بعضی اوقات راه دور، از نزدیک هم نزدیکتر میشود.فقط کافیست دل باشد، بخواهد، و برود... :)

کربلای کوچک ما هر چهارشنبه با دستان کوچک بچه ها یا همان فاطمیات بنا میشود و با دل های بزرگشان رنگ کربلا میگیرد.بچه هایی که یکبار تو را با شیطنت هایشان میکشند و باری دیگر با اشک ها و توسل عمیقشان...

میدانی گاهی فکر میکنم یکی از بزرگترین چیز هایی که در هیئت آموختم،خلوت در جمع است. افتخار به اشک است.بالا گرفتن سر و گریستن است.مانند اصل برهم نهی بار الکتریکی؛ انگار که هیچ کس غیر از تو و آن میدان قوی وجود ندارد.

میتوانی بگویی...

میتوانی ناله کنی...

آه بکشی...

دیگر زیر چادر پنهان شدن نمی خواهد...گریه برای او؛سربلندیست!

.

.

خلاصه هیئت فاطمیات، سهم این روز های من از کربلاست. :)

باید جمعی پیدا کرد تا در این جمع فراموشکار، فراموش نشود، یاد او در یادمان...

از یاد رفته

فکر میکنم دلخورم.یعنی شاید اگر نبضم را بگیری، دلخور بزند. قلبم هم صدایش دلخور است . احساسم هم انگار، ناله میکند...

 در هر حال وقتی خودم را در آینه میبینم، مثل این است که یک دست راست، بر پیشانی ام با دستِ چپ نوشته است:

"تــــــو دلخــــــوری!"

وقتی دلخورم آدم ها بد اخلاق میشوند. شاید هم با چشم دلخوری، بد اخلاق دیده میشوند. وقتی دلخورم، نمیتوانی سرت را بر شانه ام بگذاری. وقتی دلخورم، کوچک ترین حرکتی میتواند دلخور ترم کند. وقتی دلخورم،سخت میگذرد...

وقتی دلخورم، خنده هایم کج و معوج میشود. وقتی دلخورم، آخر هر خنده ای فـِـکرمیکنم. وقتی دلخورم انگار ذهنم مریض میشود یا شاید هم ضعیف...

وقتی دلخورم، یعنی دلم کوچک شده است. یعنی دلم برای خیلی ها تنگ شده است. دلخورم؛ چون یادشان نیست، منی هم وجود دارم.دلخورم چون ، دوستـشان دارم ویادشان میرود که دوستـم دارند...

میدونی...گاهی دلیل دلخوری ات را میدونی اما؛ دوست داری خودت را با دلیل های ساده بپیچانی و این بغض ها می ماند و می مانـد و می مانـــد و روزی با تلنگری کوچک؛ تمام بغض هایت، یکجا! بر صورت یک بیگناه می پاشد و او را هم از دست، خواهی داد...:)

کنار قدم های جابر...

یاحسین...

وقتی:)


وقتی میری گزینش:)

وقتی قبول میشی:)

وقتی ب بابا پیام میدی که جلسه داری و دیرتر میای خونه:)

وقتی چهل تا بچه هی میفتن دنبالت و خانوم خانوم میکنن:)

وقتی به توام چایی میدن:)

وقتی همکار کلی آدم بزرگ میشی:)

وقتی باید خانومانه رفتار کنی:)

وقتی دیگه نمیتونی بچه لوسا رو زایه کنی:)

خوشحالم:)

کانون:)

تابستون:)

صبح ها:)

روزهای زوج:)

 

کیبرد خراب شده است؟

 نه!

 ضعیف شده ام...

 شاید هم برای نوشتن کمی کوچک...

 قلم در دستم جای نمیگیرد انگار...

 نگفته بودند درس قوت دست را آب میکند...

 (وبلاگ نویسی بهانه ی خودکار خشک را از ما گرفت...)

 (کیبرد ما راکی برد؟)

دچار اتفاق..

یاحبیب

 

گاهی میشود با یک دست (حتی هم) دست اتفاقی را گرفت تا نیفتد اما بعضی اتفاق ها آن قدر مصمم هستند که با هیچ دستی نمیتوان افتادنشان را متوقف نمود...

 

دچار اتفاقم

دریاب مرا...!

 

یاعلی..

دوان دوان بیرون رفتم. هنوز منگ بودم، گونه هایم می سوخت. به اتاقم که رسیدم و روی تشکم ولو که شدم. تازه یادم افتاد. حواسم آن قدر پرت شده بود که یادم رفته بود بپرسم چگونه می توانم به چهارمین جریان رود، به لایه ی عمیق تر قرآن، برسم.
الیف شاکاف
کلمات کلیدی