دو کلاه سرد شور:/

هوا سرد شد

 کلاهی که تا شانه در سر شد

شلواری که دو تـــا شد

و آشی که شور

.

.

.

.

(هواسرد شد مربوط به کلاه میباشد برای ظاهرسازی)مردی کلاه بر سرش رفت و دو زن گرفت (زن گرفتن از جدیدالایام به معنی کلاه برسر رفتن میباشد(علکی))و طبیعتا آشپز در خانه دو تاشد و آش شور:/

.

.

.

هوا سرد بود و مرد کلاهش را بسیار پایین کشید تا خود را گرم بدارد و حتی دوشلوار به پا نمود وبرای گرم شدن بیشتر آشی خرید و خواستار شد تا در آن نمک بریزد که به دلیل سردی هوا دستش لرزید و آش شور گشت:/

.

.

.

و شما از آن چه میفهمید؟ما که خود نوشتیم و خود نفهمیدیم کدام بود...!

نیز هم

دیده میشود آن روز که میخواهی..

فقط کافیست که

 کمی اندکی

زاویه ی نگاهت را تغیر دهی..

و عینکت را

نیز هم..

 

دریای من:)

امام رضا جانم دلم براتون تنگ شده:)

میشه که بشه،مگه نه؟

میدونید...میدونم:)

گره کور

گـرهــــــی کـور افتـاد بـه کـارم،

امــا...

خــدا کـور را شـفــا می دهـــــد،

میـدانم...:)

 

 

+ نه در اون حد کور.. میدونی؟

صیغه ی بودنم را در آینده صرف کن!


من از اون دسته آدم هام که هنوز نیستند ولی؛ خواهند بود :)

رسوبات


روزی سرصحبت بسته می رفت.

نا گهان چشمش به دیدن گوشی شنوا روشن گشت و گشاده...

سر صحبت که باز شد دو نفر در انتهای خاموش فنجان ته نشین شدند...

و هیچکس ندید سرصحبتی را که باز، بسته رفت!

چشم هایش..:)

خواستم بروم

کفش هایم تنگ بود و هوا بارانی..

چمدانم اما

پر بود از خالی...

کودکی هایم پوچ

آسمان پوچ

ابر پوچ..

من پوچ

همه را مردی برد

دم در به نگهبان ها داد

خواستم بروم اما

فنجان بی تاب بود..

آدمک میگریید

گل در مشت، مرد و من خواستم بروم

اما

چشم هایش..

چشم هایش منتظر رفتن بود

دل من اما خلاف او می گفت

بمان"

...

مانده ام

سال هاست..

نگویید چرا

او نگذاشت :)

سراب ماهی

ماهیگیر آن است که ماهی از سراب میگیرد... :)

پشت همان چراغ قرمز "لعنتی"

نشسته در مقابل پنجره..کلافگی در خم ابرویش هویداست...راستی،هویدا را یادت هست؟همان دخترکی که کنار آن چراغ قرمز "لعنتی"، از صفحه ی روزگار خط خورد...!

خودش بود! آری!دیدمش..می دوید و به دنبالش روان بودند...چشمانش خسته و در خم ابرویش کلافگی هویدا بود...

 

از آن روز  بگویم...آن روز دو قسمت داشت؛ قبل از باران و بعد از باران...قبل از طوفان و بعد از طوفان...قبل از مرگ و بعد از مرگ...قبل از...

 

آن جا بود...بیدار بودم...چشمانم باز بود...دهانم باز ماند از دیدنش...خودش بود؛باهمان کلافگی!با همان خم ابرو!.آری؛هویدا بود...

با همان دستان کوچک...

با همان روسری نارنجی که برایش خریده بودی...

پشت همان چراغ قرمز "لعنتی"....

ترسیده بودم.کلافه بود. نمیتوانستم چیزی بگویم...دستش را بر شیشه های سرد غریبه ها میزد...اشک در چشمانم حلقه زده بود و تصویرش در میان سیل چشمانم غوطه ور بود.شیشه را پایین آوردم.صدایش زدم.برگشت.خندید.خندیدم...دیگر کلافه نبود...چراغ سبز شد...برگشت...برگشتم...دید...دیدمش...ثانیه ایستاد اما ماشین ها نه...خندید...نخندیدم...تکرار جان میگرفت! گل ها بر زمین افتاد...پرپر شد...دیگر کلافگی در خم ابروهایش هویدا نبود...دیگرهویدا نبود...نبود...

 

تنها چیزی که در خاطرم مانده باران است... که تو بودی و من و جسم بی جان هویدا و باران...دویدم...دویدی...زیر باران...! رسیدم...رسیدی...اما نرسید...هویدا به ما نرسید...او جاماند...همان جا...کنار همان چراغ قرمز "لعنتی"...!درحالی که هنوز کلافگی در خم ابروهایش هویدا بود...!

 

نشسته ام در مقابل پنجره...کلافگی در خم ابرویم هویداست...راستی، هویدا را یادت هست؟

 

یا حق..

به نام حق،به یاد حق،ای حق!حق تویی..یا حق...

عاشق حق،
همه را عاشق حق می خواهد
وچون همه کس را مظهر حق می داند،
همه را دوست دارد،
عشق به ذات حق،
نتیجه ی عشقی است که
ذات حق، به خود دارد
و از همین رو است که میگوییم
خداوندمردم را دوست می دارد...

#اسپینوزا

یاحــــــــــــــــــــق
دوان دوان بیرون رفتم. هنوز منگ بودم، گونه هایم می سوخت. به اتاقم که رسیدم و روی تشکم ولو که شدم. تازه یادم افتاد. حواسم آن قدر پرت شده بود که یادم رفته بود بپرسم چگونه می توانم به چهارمین جریان رود، به لایه ی عمیق تر قرآن، برسم.
الیف شاکاف
کلمات کلیدی