- زِینـِِـب
- دوشنبه ۱۱ مرداد ۰۰
- ۲۱:۳۵
- ۰ نظر
ریرا میگوید:«تو خیلی تنبلی! دل درد بهانه است.»میگوید:«فقط برای این است که از زیر کار در بروی!» بعد هم دستش را در هوا تکان میدهد تا النگوهایی که آقاجان برایش خریده، قشنگ صدا بدهند. یادم هست آن روز آن قدر روی پای آقاجان نشست وموهای قهوه ایش را تکان تکان داد که به قول آبجی مریم دلش را برد و آقاجان النگوها را برایش خرید. مامان لیلا هم میگوید:«ریراخیلی دلبر است!» من نمیدانم دلبر یعنی چه اما فکر کنم ماهی هم خیلی دلبر باشد. ریرا ماهی را دوست ندارد چون من به او گفتم«ماهی از او خیلی خوشگل تر و دوست داشتنی تر است.»
یک روز که در حیاط بازی میکردیم زنگ در را زدند. از کنار حوض بلند شدم و به سمت در دویدم.در را باز کردم.ماهی و مادرش دم در ایستاده بودند.موهای فرفری مشکی اش را با گل سر صورتی بسته بود.دمپایی های صورتی اش را تا به تا پوشیده بود. لپ هایش مثل لپ های ریرا آویزان نبود همه اش آن بالا زیر چشمانش جمع شده بود.من را که دید خندید.حس کردم از پشت بام افتاده ام تو حوض. در را ول کردم و تا خانه دویدم.از پله ها بالا رفتم و بین کمد و دیوار نشستم. پاهایم را بغل کردم. تا وقتی صدای خداحافظی مامان لیلا نیامد، از جایم تکان نخوردم.از آن روز به بعد، عصر ها که همه میخوابیدند مینشستم رو پله های پشت بام و از پنجره به ماهی که درکوچه بازی میکرد نگاه میکردم.
یک شب که با ریرا در ایوان خوابیده بودیم، ریرا روی هرستاره یک اسم گذاشت آن ستاره که از همه پرنور تر و بزرگ تر بود شد آقاجان و کناری اش مامان لیلا.آخر خاله میگفت مامان لیلا و آقاجان طاقت دوری هم را ندارند. بعد یک ستاره ی پرنور دیگر شد داداش علی. یک ستاره هم آن دور ترها بود و چون قشنگ تر از بقیه بود آن را دادیم به آبجی مریم. ریرا میخواست یک ستاره هم به آقا محسن بدهد اما من نذاشتم. صبح خودم یواشکی شنیدم که آبجی مریم پیش مامان گریه کرد و گفت آقا محسن او را میزند. کمی پایین تر از مامان لیلا کنار شاخه های درخت انجیرمان، دو ستاره بود، یکی پرنور تر و آن یکی کم نورتر. ریرا گفت:«راستیه تویی اون یکی هم من.» داشت خوابمان میبرد که یک ستاره از آسمان چشمک زد نگاهش که کردم یاد ماهی افتادم. دلم تکان تکان خورد.آرام گفتم:ریرا! آن ستاره هم ماهیست.»کمی نگاهش کرد و گفت آن هم :«مصطفی است؛ آن بغلیش!» و با چشمان ذوق زده اش به او خندید.خوشم نیامد، چرا مصطفی کنار ماهی نشسته است؟ آن روز هم که تو کوچه بازی میکردیم ماهی که زمین خورد مصطفی دوید طرفش و دستش را گرفت تا بلند شود.آن روز هم خوشم نیامد. دلم میخواست بروم سر مصطفی داد بزنم و ماهی را خودم بلند کنم اما دویدم و باز بین کمد و دیوار پاهایم را بغل گرفتم و پیشانی ام را چسباندم به آن ها. یهو خودش گفت:« نه تو برو کنار ماهی مصطفی بیاد جای تو!»خوشحال برگشتم نگاهش کردم.ریرا خیلی مهربان است.حتما فهمید که من خوشم نیامده است.لبخند زدم و سرم را به نشانه ی تایید تکان دادم.
صبح بود نشسته بودم کنار حوض و به ماهی ها نگاه میکردم. زیر آفتاب برای خودشان صفا میکردند.خانوم جان میگفت:«بیاین تو اتاق!مغزتان پوک میشود تو اون گرما!» ریرا هم لبه ی حوض راه میرفت وبا شیطنت رو به من میگفت:«یعنی ماهی ها مغزشان پوک شده خانوم جان؟»میخندید. صدای خنده اش شبیه صدای افتادن هندوانه در حوض بود.داشتیم هندوانه میخوردیم.مامان یک کاسه ی پر از هندوانه را گذاشت روی پاهایم تا ببرم دم مغازه برای داداش علی و آقاجان. دمپایی هایم را پاکردم و دهانم را با آستینم پاک.صدای خنده و حرف های مامان این ها تا کووچه هم میامد.«باید بودین میدیدین مامان!زری خانوم همچین این بچه رو گرفته بود دستش و به هیچکسم نمیداد! »خانوم جان میگفت:«بالام جان ایشالله خودت مادر میشی میفه...» از کوچه پیچیدم تو خیابان. دیگر صدایشان را خوب نمیشنیدم._وقتی برگشتم خانه هوا شده بود رنگ موهای ماهی،سیاهه سیاه.در خانه را زدم.صدای دمپایی های خانم جان آمد.در را که باز کرد نفسش گرفته بود.مثل همیشه من را که دید لبخند زد و گفت:«سلام عزیزدلم.»خانوم جان من را خیلی دوست دارد قدر ریرا.خانوم جان خیلی خوب است.من و ریرا خورشید را داده ایم به او.آخر خورشید از همه بزرگ تر است. آمدم تو حیاط. خانه خیلی خالی بود.فقط جیرجیرک ها حرف میزدند.در را باز کردم هیچکس نبود.خانوم جان گفت:«رفتن خونه ی یکی از فامیل ها.غذات رو اجاقه بخور بعد بخواب مادر.»نگاه کردم به ستاره ها.ستاره ی ریرا نبود.مصطفی تنهایی نشسته بود تو آسمان.بدون ریرا ستاره ها را دوست نداشتم دیگر.لحاف را بردم تو اتاق و زیر سقف خوابیدم.
صدای آقاجان از حال می آمد.میگفت:«خانم جان نگران نباش چیزی نیست که!دکتر گفت جواب آزمایش ها مشکلی نداشته زود مرخص میشه.» ریرا کنارم نبود.گفتم حتما بیدار شده است.بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون.آرام سلام کردم قیافه هایشان یک طوری بود.همه بودند الا ریرا و مامان لیلا.کنار آبجی مریم نشستم و گفتم:«ریرا؟»به آقاجان و خانوم جان نگاه کرد.برگشت طرفم و گفت:«داداشی ریرا یکم مریض شده بود.با مامان پیش دکتر موندن.» با تعجب نگاهش کردم. من و ریرا همیشه باهم مریض میشدیم.باهم تب میکردیم.باهم خوب میشدیم.اصلا بدون ریرا نمیدانستم باید چکار کنم. نشسته بودم کنار در خانه. داشتم به مورچه ها نگاه میکردم که یک نفر نشست کنارم.دمپایی های صورتی اش را این بار درست پا کرده بود.پیراهن آبی اش با ماهی های قرمز پر شده بود.با چشمان سیاهش به من نگاه میکرد.لبخند زدم.خوشحال شد.شکلاتم را از جیبم درآوردم و آرام گذاشتم در دستانش.بازش کرد، نصفش را داد به من و نصف دیگر را در مشتش نگه داشت.نگاهش کردم.آبجی مریم راست میگف«.ماهی؛ مثل ماه میماند! » ماه شب چهارده...
با ذکر منبع:)