(پیشنهاد میشود ابتدا این را بخوانید)

سلامی کردم و روی همان صندلی تکراری نشستم و همان قهوی تلخ تکراری ام را سفارش دادم و چشمانم را به همان گل های تکراری دوختم و سرم باز همان فکر های تکراری را سر داد.

سه ماه از آن یک ماه سکوت میگذشت و من در تمام این سه ماه، تمام یکشنبه هایم را با همین میز و قهوه و گل تکرار کرده بودم.

سه ماه از آن یک ماه سکوت می گذشت و من در تمام این سه ماه، به جای عبور از آن خیابان، به جای منتظر ماندن پشت همان چراغ قرمز لعنتی، از کوچه های باریک محل میگذشتم.

سه ماه از آن یک ماه سکوت میگذشت و من در تمام این سه ماه، فقط یکشنبه هایم را با هویدا میگذراندم...همان یکشنبه هایی که قبل از این چهارماه هم، مال هویدا بود. یکشنبه هایی که من و هویدا باهم در پارک میدویدیم ، تاب میخوردیم، سر میخوردیم و من تمام گل هایش را میخریدم و او با چشمان مهربانش بلند بلند میخندید...

(ادامه ی مطلب)