نشسته در مقابل پنجره..کلافگی در خم ابرویش هویداست...راستی،هویدا را یادت هست؟همان دخترکی که کنار آن چراغ قرمز "لعنتی"، از صفحه ی روزگار خط خورد...!

خودش بود! آری!دیدمش..می دوید و به دنبالش روان بودند...چشمانش خسته و در خم ابرویش کلافگی هویدا بود...

 

از آن روز  بگویم...آن روز دو قسمت داشت؛ قبل از باران و بعد از باران...قبل از طوفان و بعد از طوفان...قبل از مرگ و بعد از مرگ...قبل از...

 

آن جا بود...بیدار بودم...چشمانم باز بود...دهانم باز ماند از دیدنش...خودش بود؛باهمان کلافگی!با همان خم ابرو!.آری؛هویدا بود...

با همان دستان کوچک...

با همان روسری نارنجی که برایش خریده بودی...

پشت همان چراغ قرمز "لعنتی"....

ترسیده بودم.کلافه بود. نمیتوانستم چیزی بگویم...دستش را بر شیشه های سرد غریبه ها میزد...اشک در چشمانم حلقه زده بود و تصویرش در میان سیل چشمانم غوطه ور بود.شیشه را پایین آوردم.صدایش زدم.برگشت.خندید.خندیدم...دیگر کلافه نبود...چراغ سبز شد...برگشت...برگشتم...دید...دیدمش...ثانیه ایستاد اما ماشین ها نه...خندید...نخندیدم...تکرار جان میگرفت! گل ها بر زمین افتاد...پرپر شد...دیگر کلافگی در خم ابروهایش هویدا نبود...دیگرهویدا نبود...نبود...

 

تنها چیزی که در خاطرم مانده باران است... که تو بودی و من و جسم بی جان هویدا و باران...دویدم...دویدی...زیر باران...! رسیدم...رسیدی...اما نرسید...هویدا به ما نرسید...او جاماند...همان جا...کنار همان چراغ قرمز "لعنتی"...!درحالی که هنوز کلافگی در خم ابروهایش هویدا بود...!

 

نشسته ام در مقابل پنجره...کلافگی در خم ابرویم هویداست...راستی، هویدا را یادت هست؟