۲ مطلب با موضوع «حواس پرتی:)» ثبت شده است

وانت نارنجی

یک وانت نارنجی بود، با تار عنکبوت های منحصر به فرد خودش. سوارش که میشدی بی آن که قدم از قدم بردارد، هرجا دوست داشتی پیاده ات میکرد.

بین خودمان بماند اما امروز میان تمام حواس پرتی هایم، دختری که اصلا شبیه من نبود، سوار بر همان وانت نارنجی از خیابانمان رد شد.

حواسش پرت شد:)


_عه اینو ببین زینب!خیلی قشنگن...وااای برگاشو!!...

سرمو تکیه داده بودم به دیوار و به دوست داشتنی ترین گوشه ی سقف اتاقم، لبخند میزدم. 

_یه مدت بهش رسیدیم، خیلی خوب رشد کرده...

پاهایم را  آرام در شکم جمع کردم.گوشیم روی زمین افتاده بود و غافل از غفلت من، یک دم زنگ میزد.

_یادت باشه رفتیم بیرون اون کودی که آقای قاسمی...

آرام کتاب را روی پاهایم کشیدم و در گوشه ی تاخورده اش نوشتم:

 سر به زیر و ساکت و بی دست و پا،میرفت دل

یک نظر روی تو را دید و... :)

دوان دوان بیرون رفتم. هنوز منگ بودم، گونه هایم می سوخت. به اتاقم که رسیدم و روی تشکم ولو که شدم. تازه یادم افتاد. حواسم آن قدر پرت شده بود که یادم رفته بود بپرسم چگونه می توانم به چهارمین جریان رود، به لایه ی عمیق تر قرآن، برسم.
الیف شاکاف
کلمات کلیدی