۶ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است

کنکور:)

تا دیروز زینب صدایم میزدند و امروز کنکوری!

اینجانب زین پس کمتر مینویسد:)

میریم که داشتـــــه باشیـــــــــم!

پلوتون


هشت ساله که بودم بزرگترین هدفم پیدا کردن شازده کوچولو بود.اصلا برای همین با زینب دوست شدم! چون زینب قرار بود فضا نورد بشود و من نانوا. قول داده بود یک بار که به فضا می رود، من را هم ببرد تا با هم شازده کوچولو رو پیدا کنیم.

دیشب داشتم فکر میکردم برای فرار از دست آدم ها، پلوتون جای خوبیست.هم به اندازه ی کافی دور است هم جمع و جور. اصلا خدا رو  چه دیدی؟ شاید پلوتون، همان سیاره ی شازده کوچولو باشد و تنها هم نماندم...مطمعنم ما بهتر از هر کسی حرف همدیگر را میفهمیم... فقط یک مشکل وجود دارد، آن هم این که زینب فضانورد، دیگر وجود ندارد! :)

وانت نارنجی

یک وانت نارنجی بود، با تار عنکبوت های منحصر به فرد خودش. سوارش که میشدی بی آن که قدم از قدم بردارد، هرجا دوست داشتی پیاده ات میکرد.

بین خودمان بماند اما امروز میان تمام حواس پرتی هایم، دختری که اصلا شبیه من نبود، سوار بر همان وانت نارنجی از خیابانمان رد شد.

حواسش پرت شد:)


_عه اینو ببین زینب!خیلی قشنگن...وااای برگاشو!!...

سرمو تکیه داده بودم به دیوار و به دوست داشتنی ترین گوشه ی سقف اتاقم، لبخند میزدم. 

_یه مدت بهش رسیدیم، خیلی خوب رشد کرده...

پاهایم را  آرام در شکم جمع کردم.گوشیم روی زمین افتاده بود و غافل از غفلت من، یک دم زنگ میزد.

_یادت باشه رفتیم بیرون اون کودی که آقای قاسمی...

آرام کتاب را روی پاهایم کشیدم و در گوشه ی تاخورده اش نوشتم:

 سر به زیر و ساکت و بی دست و پا،میرفت دل

یک نظر روی تو را دید و... :)

C.C.U

پاهایم انگار هر لحظه نا فرمان تر و دلم سنگین تر و نفسم تنگ تر میشد. پنج قدمی خودم را کشیده بودم اما به ششمی نرسیده، بر خلاف تمام قواعدی که کل این یک ساعت ملاقات، مرا به خندیدن و جوک گفتن وا داشته بود،دوان دوان خودم را به آغوش باباجون (پدربزرگم) انداختم و بغض چند روزه یا چند ماهه را رها گردم...
تقصیر من نبود. من جز او کسی را ندارم تا بغض دیدنش در C.C.U را، در آغوشش رها کنم...

میشود کمی بیشتر دعا کنید..؟

قلم!چـــی؟؟



_بله؟

+سلام! از کانون تماس میگیرم. :)

_سلام! بله، بفرمایید؟

+عزیزم، شما کانونی هستی؟

_بله بلهD:

+آهاا.خب زینب جان تو آزمون هامون شرکت کردین؟

_نه خیر :)

+عه، خب پس،تو کلاسامون شرکت کردین؟ :)

_خیر :)

+مشاوره؟!

_نـــه :)))
+(با مکث)عه، پس..چه جوری کانونی هستی عزیزم؟؟ :|

_مربی هستم عزیزم D:

+مربـــی؟؟؟؟

_بله، مگه از کانون پرورش فکری تماس نمیگیرین؟؟D:

(بعد پنج دقیقه سکوت) 
بوق بوق بوق....

مامان: کی بود زینب؟
_مشاور قلمچی:))
دوان دوان بیرون رفتم. هنوز منگ بودم، گونه هایم می سوخت. به اتاقم که رسیدم و روی تشکم ولو که شدم. تازه یادم افتاد. حواسم آن قدر پرت شده بود که یادم رفته بود بپرسم چگونه می توانم به چهارمین جریان رود، به لایه ی عمیق تر قرآن، برسم.
الیف شاکاف
کلمات کلیدی