۶ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۶ ثبت شده است

اتوبوس

به زحمت  اتوبوس مقصدم را پیدا کردم و حتی صندلی هایی که میدانستم با آن جمعیت ایستاده، پذیرای من نخواهد بود هم نتوانست از حجم خوش حالی ام کم کند. آنقدر خسته بودم که میتوانستم سرپا نوای خروپف را سر دهم اما تکان های اتوبوس و ترس از چپ کردنم با آن کوله ی سنگین و گردن دردناک، مرا از هرگونه خوابیدن(حتی با چشم باز) وا میداشت.

هرچند میدانستم امتحان آن روز ثمر خوبی نخواهد داد اما عجیـــب از آن حرمی که بعد از امتحان رفتیم، خرسند بودم وگویی آبی گوارا بود بر آن زهر.

گردنم داد میکشید و شانه هایم فریاد.. دو ایستگاه بیشتر نمانده بود گمانم. خودم را در میان جمعیت فرو کردم تا کمی به در نزدیک تر شوم.با دیدن بانک همیشگی خودم را سر دادم و روبروی در ایستادم.دو خانم جلوی من ایستاده بودند.

یکی چادر عربی براقی بر سر داشت و بعد که سر برگرداند موهای رنگ شده و آرایشش را هم دیدم و آن دیگری همین بود فقط، با رنگ های متفاوت.

پشتش به من بود.خودم را کمی جلو کشیدم تا بداند که این ایستگاه پیاده میشوم.همین را گفتم و نشنید. باز تکرار کردم؛شاید نشنید. اتوبوس ایستاد دستم را جلو بردم تا متوجهشان کنم که برگشت و غرش کوچکی سر داد و چیزی شبیه "چیه" در میان آن حجم صدای تلف شده به گوش رسید. اندکی متحیر و دست در هوا نگاهش کردم و با یک "هیچی"آرام از مینشان گذشتم و تمام حجم صدا و تحیرم را بلعیدم.

سکانس اتوبوس تا خانه_ دخترک با کوله ای سنگین، آرام می رود و تنها حالت صورتش، در پشت عینکی دودی پنهان گشته است.


پ.ن:به تاریخ امتحان دینی ترم اول.:)

چشم تا باز کنم فرصت دیدار گذشت


همه طول سفر یک چمدان بستن بود.

               +ق. امین پور


نامرد

  • زِینـِِـب
  • چهارشنبه ۲۰ ارديبهشت ۹۶
  • ۲۲:۲۹
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

جایی در پس لبخندم


دل است دیگر؛ تنگ میشود گاهی...

یک جرعه صداقت میخواهد و یک دست معرفت. یک جفت سادگی و یک فنجان محبت. چرا پیچیده اش کنیم؟! این دل برای دوستیمان تنگ شده است! همان که روزی در کوزه رهایش کردیم و...

هر روز میبینمشان و باز هم دلم برایشان تنگ میشود. این خاصیت قهر است گمانم. این روز ها هم قهریم و هم آشتی...هم دلخورم از این خدای معرفت بودن ها هم خسته ام از این سردی...

دلم برای فاطمه تنگ شده است برای زهرا برای فائزه برای همه ی آن پانزده نفر...

دلم تنگ است و باز هم پس میزند! میدانم دردش را؛ سخت است به چشمان سردی که روزی محبت در آن قل میزد نگاه کردن... دلم برای دوستیمان تنگ شده است!


+این حال بد خوب نشده بود فقط قایمش کرده بودم جایی پشت تمام لبخند هایم. :)


شش در سه

شش روز میگذرد از روزی که از المپیاد آزمایشگاه انصراف دادیم. شاید هم بهتر است بگویم شش روز میگذرد از اولین روزی که #سهتایی تا ساعت شش ماندیم و برای المپیاد آزمایشگاه خواندیم. :)

#واندو 

#نوشابه_ی_خاله

#بریم_بیایم 

#اردش_لج لجو

 #قطع_کلید 






با نزدیکترین :)


خداجـــونم! لطفا مرا از این قسمت زمین بردار و کمی آن طرف تر در بین الحرمین فرود آر.

مــــــــــــــــــــرســــــــــــــــــــــــــی  :)
دوان دوان بیرون رفتم. هنوز منگ بودم، گونه هایم می سوخت. به اتاقم که رسیدم و روی تشکم ولو که شدم. تازه یادم افتاد. حواسم آن قدر پرت شده بود که یادم رفته بود بپرسم چگونه می توانم به چهارمین جریان رود، به لایه ی عمیق تر قرآن، برسم.
الیف شاکاف
کلمات کلیدی