۳ مطلب با موضوع «خاطره طوری» ثبت شده است

قلم!چـــی؟؟



_بله؟

+سلام! از کانون تماس میگیرم. :)

_سلام! بله، بفرمایید؟

+عزیزم، شما کانونی هستی؟

_بله بلهD:

+آهاا.خب زینب جان تو آزمون هامون شرکت کردین؟

_نه خیر :)

+عه، خب پس،تو کلاسامون شرکت کردین؟ :)

_خیر :)

+مشاوره؟!

_نـــه :)))
+(با مکث)عه، پس..چه جوری کانونی هستی عزیزم؟؟ :|

_مربی هستم عزیزم D:

+مربـــی؟؟؟؟

_بله، مگه از کانون پرورش فکری تماس نمیگیرین؟؟D:

(بعد پنج دقیقه سکوت) 
بوق بوق بوق....

مامان: کی بود زینب؟
_مشاور قلمچی:))

بازی

  • زِینـِِـب
  • دوشنبه ۱۵ خرداد ۹۶
  • ۱۱:۰۹
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

شش در سه

شش روز میگذرد از روزی که از المپیاد آزمایشگاه انصراف دادیم. شاید هم بهتر است بگویم شش روز میگذرد از اولین روزی که #سهتایی تا ساعت شش ماندیم و برای المپیاد آزمایشگاه خواندیم. :)

#واندو 

#نوشابه_ی_خاله

#بریم_بیایم 

#اردش_لج لجو

 #قطع_کلید 






دوان دوان بیرون رفتم. هنوز منگ بودم، گونه هایم می سوخت. به اتاقم که رسیدم و روی تشکم ولو که شدم. تازه یادم افتاد. حواسم آن قدر پرت شده بود که یادم رفته بود بپرسم چگونه می توانم به چهارمین جریان رود، به لایه ی عمیق تر قرآن، برسم.
الیف شاکاف
کلمات کلیدی