- زِینـِِـب
- سه شنبه ۲۷ تیر ۹۶
- ۱۱:۵۶
- ۴ نظر
تا دیروز زینب صدایم میزدند و امروز کنکوری!
اینجانب زین پس کمتر مینویسد:)
میریم که داشتـــــه باشیـــــــــم!
تا دیروز زینب صدایم میزدند و امروز کنکوری!
اینجانب زین پس کمتر مینویسد:)
میریم که داشتـــــه باشیـــــــــم!
هشت ساله که بودم بزرگترین هدفم پیدا کردن شازده کوچولو بود.اصلا برای همین با زینب دوست شدم! چون زینب قرار بود فضا نورد بشود و من نانوا. قول داده بود یک بار که به فضا می رود، من را هم ببرد تا با هم شازده کوچولو رو پیدا کنیم.
دیشب داشتم فکر میکردم برای فرار از دست آدم ها، پلوتون جای خوبیست.هم به اندازه ی کافی دور است هم جمع و جور. اصلا خدا رو چه دیدی؟ شاید پلوتون، همان سیاره ی شازده کوچولو باشد و تنها هم نماندم...مطمعنم ما بهتر از هر کسی حرف همدیگر را میفهمیم... فقط یک مشکل وجود دارد، آن هم این که زینب فضانورد، دیگر وجود ندارد! :)
یک وانت نارنجی بود، با تار عنکبوت های منحصر به فرد خودش. سوارش که میشدی بی آن که قدم از قدم بردارد، هرجا دوست داشتی پیاده ات میکرد.
بین خودمان بماند اما امروز میان تمام حواس پرتی هایم، دختری که اصلا شبیه من نبود، سوار بر همان وانت نارنجی از خیابانمان رد شد.
_عه اینو ببین زینب!خیلی قشنگن...وااای برگاشو!!...
سرمو تکیه داده بودم به دیوار و به دوست داشتنی ترین گوشه ی سقف اتاقم، لبخند میزدم.
_یه مدت بهش رسیدیم، خیلی خوب رشد کرده...
پاهایم را آرام در شکم جمع کردم.گوشیم روی زمین افتاده بود و غافل از غفلت من، یک دم زنگ میزد.
_یادت باشه رفتیم بیرون اون کودی که آقای قاسمی...
آرام کتاب را روی پاهایم کشیدم و در گوشه ی تاخورده اش نوشتم:
سر به زیر و ساکت و بی دست و پا،میرفت دل
یک نظر روی تو را دید و... :)