- زِینـِِـب
- سه شنبه ۲۳ مرداد ۹۷
- ۲۳:۴۱
حسین از صفحه ی لب تاب بیرون آمد. آرام روی پای زینب نشست. با خجالت خودش را کمی بالا کشید و لپ زینب را بوسید.نگاهش کرد و گفت:«میشه قول بدی وقتی بزرگ شدیم ماهی برای من باشه؟»
حسین از صفحه ی لب تاب بیرون آمد. آرام روی پای زینب نشست. با خجالت خودش را کمی بالا کشید و لپ زینب را بوسید.نگاهش کرد و گفت:«میشه قول بدی وقتی بزرگ شدیم ماهی برای من باشه؟»
با چشمان ریز شده برای هزارمین بار به دفترچه ی انتخاب رشته خیره میشود. کلافه سرش را بلند میکند و نگاهش در نم سقف، باز هم دو چشم سبز را میبیند. چشمانش را محکم بر هم فشار میدهد. صدایی مردانه از لا به لای سلول های مغزش در پیچ و خم های بغض، گم میشود.
با انگشتانش شقیقه ها را می فشارد. درد از گوشه ی ابروها سُر میخورد و در زیر انگشتان خفه میگردد. زبانش جان میگیرد و زیر لب صلوات میفرستد. بغض آرام آرام حل میشود و در ناکجا آباد درون او دفن میگردد.
گویا دانیار درونش، باز دارد جان میگیرد...
همیشه رویا اونی نیست که خیر توشه... رویای من که انگار نه خیر توشه، نه خودش توشه!
کوروش فقیر
یه سلامی هم بکنیم به دوستانی که منتظرن رتبه ی کنکور بیاد و بپرسن!
دوست عزیز!!!! عُمرَنات:)))