بعد از هر امتحان، درست وقتی که پام رو تو حیاط مدرسه میذارم؛ با یه لخندی که هرلحظه بزرگتر میشه رو به آسمون چشامو میبندم و به این فکر میکنم که دارم به رویای کتابدار شدن نزدیک تر میشم. :)
پ.ن: :|
دوان دوان بیرون رفتم. هنوز منگ بودم، گونه هایم می سوخت. به اتاقم که رسیدم و روی تشکم ولو که شدم. تازه یادم افتاد. حواسم آن قدر پرت شده بود که یادم رفته بود بپرسم چگونه می توانم به چهارمین جریان رود، به لایه ی عمیق تر قرآن، برسم. الیف شاکاف