آرام پایم را داخل حیاط مدرسه گذاشتم .فکر میکنم دومین چیزی که دیدم جمع چهارده نفره ی آن ها بود.سریع سرم را برگرداندم و درحالی که برگه های نهایی را سفت چسبیده بودم خودم را به خلوت ترین کنج حیاط رساندم. نشستم و صبر کردم تا دیر شود و مهلت برای حرف زدن تمام. دیر که شد بلند شدم و دوان دوان خودم را در سالن انداختم و برای جلوگیری از هر نگاه و حرفی، سالن را دور زدم و خودم را به صندلی رساندم و به جای حرف های دلم، به آیت الکرسی که از بلند گو ها پخش میشد گوش سپردم...
و این آغاز جام حذفی بود!

پ.ن:عکس:  پنجره ی دیوار مجاور حیاط مدرسه :)