نا گهان چشمش به دیدن گوشی شنوا روشن گشت و
گشاده...
سر صحبت که باز شد دو نفر در انتهای خاموش فنجان ته نشین شدند...
و
هیچکس ندید سرصحبتی را که باز، بسته رفت!
دوان دوان بیرون رفتم. هنوز منگ بودم، گونه هایم می سوخت. به اتاقم که رسیدم و روی تشکم ولو که شدم. تازه یادم افتاد. حواسم آن قدر پرت شده بود که یادم رفته بود بپرسم چگونه می توانم به چهارمین جریان رود، به لایه ی عمیق تر قرآن، برسم. الیف شاکاف