- زِینـِِـب
- چهارشنبه ۲۰ ارديبهشت ۹۶
- ۲۲:۲۹
دل است دیگر؛ تنگ میشود گاهی...
یک جرعه صداقت میخواهد و یک دست معرفت. یک جفت سادگی و یک فنجان محبت. چرا پیچیده اش کنیم؟! این دل برای دوستیمان تنگ شده است! همان که روزی در کوزه رهایش کردیم و...
هر روز میبینمشان و باز هم دلم برایشان تنگ میشود. این خاصیت قهر است گمانم. این روز ها هم قهریم و هم آشتی...هم دلخورم از این خدای معرفت بودن ها هم خسته ام از این سردی...
دلم برای فاطمه تنگ شده است برای زهرا برای فائزه برای همه ی آن پانزده نفر...
دلم تنگ است و باز هم پس میزند! میدانم دردش را؛ سخت است به چشمان سردی که روزی محبت در آن قل میزد نگاه کردن... دلم برای دوستیمان تنگ شده است!
+این حال بد خوب نشده بود فقط قایمش کرده بودم جایی پشت تمام لبخند هایم. :)
دلم برای آمدنتان تنگ شده است. میشود بیایید؟
.
.
می شود به جای نشستن کمی ایستاد و به جای ایستادن کمی دوید و کمی کمتر بد بود و کمی بیشتر خوب...
می شود به جای دوست داشتن های خالی کمی پر تر دوست داشتو کمی بیشتر گوش داد و کمی کمتر دروغ گفت و بیشتر راست...
می شود به جای منتظر بودن های گاه و بیگاه، کمی بیشتر منتظر بود و کمی بیشتر حتی به قدر یک لیوان آب، او را خواست...
می شود به جای پول و کنکور و سلامتی...اول او را خواست و دوم سلامتیش را و سوم خود را برای او خواست و حاجت را از او...
دوست دارم یک روز بلند شوم و بگویم: من کنکور نمی دهم!
می دانم شاید باور نکنند و حتی اگر باور کنند فکرشان به سمت ازدواج می رود و من در دل بلنـــد به تمام این افکار خواهم خندید.
.
.
چرا همه فکر میکنند حتما باید به دانشگاه رفت؟ انگار یک قسمت از تکامل در دانشگاه اتفاق می افتد و هرکس نرود از دور داد می زند که آن قسمت تکاملش خالیست!
امروز که همه دانشگاه رفته اند چه تکاملی در آن ها دیده شده است که ما بگوییم« آهااا ایناهااش! تکاملشو دیدییی؟؟ عجب چیزیییه!!!»
اتفاقا خیلی ها همون قسمت تکامل قبلی را هم به باد می دهند چه برسد به جدید!
در کل انقدر سیستماتیک نباشیم. انگار از اول ابتدایی انداختنمون توی یک عدد ماشین ماهم بی اختیار رفتیم و رفتیم و رفتیم و خواهیم رفت و خواهیم رفت و خواهیم رفت...
در کل، لازم نیست همه کنکور بدن...همین!
فکر کنم منظورمو متوجه نشید...همین!
من با دانشگاه مخالف نیستم خودم هم میرم...همین!
ام...همین!
(پیشنهاد میشود ابتدا این را بخوانید)
سلامی کردم و روی همان صندلی تکراری نشستم و همان قهوی تلخ تکراری ام را سفارش دادم و چشمانم را به همان گل های تکراری دوختم و سرم باز همان فکر های تکراری را سر داد.
سه ماه از آن یک ماه سکوت میگذشت و من در تمام این سه ماه، تمام یکشنبه هایم را با همین میز و قهوه و گل تکرار کرده بودم.
سه ماه از آن یک ماه سکوت می گذشت و من در تمام این سه ماه، به جای عبور از آن خیابان، به جای منتظر ماندن پشت همان چراغ قرمز لعنتی، از کوچه های باریک محل میگذشتم.
سه ماه از آن یک ماه سکوت میگذشت و من در تمام این سه ماه، فقط یکشنبه هایم را با هویدا میگذراندم...همان یکشنبه هایی که قبل از این چهارماه هم، مال هویدا بود. یکشنبه هایی که من و هویدا باهم در پارک میدویدیم ، تاب میخوردیم، سر میخوردیم و من تمام گل هایش را میخریدم و او با چشمان مهربانش بلند بلند میخندید...
(ادامه ی مطلب)
امروز از آن روز هایی است که دوست دارد بگوید هیچکس او را دوست ندارد و باز دوست دارد دیگری در جواب بگوید من تو را دوست دارم و باز بگوید دروغ است هیچ کس مرا دوست ندارد و باز دیگری بزند او را و بگوید من تو را واقعا دوست دارم و او دوست دارد با اندکی غم نگاهش کند و بگوید غیر از تو هیچکس مرا دوست ندارد و باز دوست دارد یکی دیگر بگوید من تو را دوست دارم و باز بگوید دروغ است هیچ کس مرا دوست ندارد و باز همان یکی دیگری بزند او را و بگوید من تو را واقعا دوست دارم و او دوست دارد با اندکی غم نگاهش کند و بگوید غیر از تو و او هیچکس مرا دوست ندارد و باز دوست دارد یکی دیگر بگوید من تو را دوست دارم و باز بگوید دروغ است هیچ کس مرا دوست ندارد و باز همان یکی دیگری بزند او را و بگوید من تو را واقعا دوست دارم و او دوست دارد با اندکی غم نگاهش کند و بگوید غیر از تو و او و آن دیگری هیچکس مرا دوست ندارد و باز دوست دارد یکی دیگر بگوید من تو را دوست دارم و باز بگوید و باز بگوید و باز بگوید...
+جانان؟ :)
_جانِ جانان؟ :)
#خوب_من:)
چند نفر می توانند اینقدر مرا_مثل تو_دوست داشته باشند؟
چند نفر می توانند اینقدر تورا_مثل من_دوست داشته باشند؟